سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چنان دق کرده احساسم

                       میان شعر تنهایی

که حتی گریه های بی امانم

                               گریه می خواهند...




تاریخ : سه شنبه 94/7/14 | 10:31 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

دیدن بی تفاوتی ها از هر چیزی بد تر است


این روزها دنیا بی تفاوت است...

 من نیز روزی خواهم آموخت اینگونه بودن را.....

و آن روز دور نخواهد بود  که جبران کنم

تمام بی محلی های زندگی را...

 

94/7/11

 




تاریخ : شنبه 94/7/11 | 9:47 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

قسمتِ آخر 

 

به هم نرسیدند...

 

فرمانده گفته بود تا دهم مهرماه نتیجه رو اعلام میکنه، البته چون درخواست سرباز بود 

والا در آخرین تماس تلفنی فرمانده گفت: این رو شما تعیین کردید و نمیشه گفت حتما الهیه !!!

 

نویسنده: سرباز 

 

 

خیلی با خودم درگیر بودم تا روز عرفه از راه رسید...

بهشت ایران/قم/حرم حضرت مادر/مسجد اعظم 

خودم و زندگم رو سپردم به خدایِ مهربون 

در روزی که وعده داده شده حتی ماهیان دریا و بچه هایی که بعدها متولد میشن بی نصیب نمیمونن

من عاجزانه خواستم آنچه خیر و صلاح فرمانده و من هست رقم بخوره و نتیجه هرچه بود هردومون مطیع باشیم 

یک دو روز بعد از آخرین تماس تلفنی عهد بسته بودم هر اتفاقی افتاد بیشتر رعایت کنم

حتی اگه قرار به اقدام فرمانده باشه جز به ضرورت باهاشون صحبت نکنم

راستش عذاب وجدان داشتم که چرا صحبتی که می شد نهایتا یک ساعته تموم بشه حدود 4-3 ساعت طول کشید!؟!

همش خودخوری می کردم که: مگه نمیدونی نامحرم نامحرمه !؟!

تازه نامحرم بودن شما دوتا بدتره چون خوشبختانه یا متاسفانه پایِ احساسی درمیونه که جفتتون هم از بودنش با خبرید

به خدایِ مهربونم قول دادم که بیشتر رعایت کنم که بعدش پشیمونیش برام نمونه!!!

تا حدودی هم رعایت کردم، بعدا متوجه میشید چرا حدودی!!!

راستش  بعد از آخرین اطلاعاتی که داده بودن هرچه حساب کردم دیدم نهایتا تا 4 روز دیگه باید یه خبری بهم برسه

آخه با توضیحاتی که فرمانده داده بودن مهموناشون حتی اگه دو روز میموندن بعد از دو روز نتیجه مشخص می شد ،

دو روز رو هم گذاشتم برایِ فکر کردنشون

اما وقتی خبری نشد یقینم به نشدن این اتفاق بیشتر شد که البته یقینم درست بود...

 

نمیتونم بگم لحظه هایِ سختی نبود

توی این لحظه های بلاتکلیفی که واقعا داغون کننده بود اونچه اوضاع رو سخت تر میکرد اظهار محبت یکی از دوستانم بود که چند ماه با بهانه های مختلف و میشه گفت الکی معطلشون کرده بودم

و حالا خودشون با خانواده تماس گرفته بودن و دیگه به بهانه های من اهمیتی داده نمی شد و بدتر اینکه خانواده هم پی گیر تحقیقات شده بودن.....

روز عرفه روزی بود که واقعا بهش نیاز داشتم

نیاز داشتم کسی باشه که بتونم بی پرده باهاش صحبت کنم

گرچه حتی با خدای مهربون هم نتوستم بی تعارف صحبت کنم ولی خیالم راحت بود که نگفته هام رو هم میدونه

 

بهش گفتم: قلبم رو آروم کن و هر طور خودت میخوای بقیه شو پیش ببر

ولی حواست باشه پایِ دل وسطه؛

همزمان که داری قصه رو جلو می بری قلب این دو بازیگر که حالا هردو نقش اول قصه شدن رو محکم کن و کمک کن امتحان بندگیشون رو با سر بلندی به پایان برسونن....

 

وای که یادم نمیره توی اون روزهای غمناک اون خواب قشنگ رو؛ خوابی که بعد از بیدارشدن تا شب حس خوبش همراهم بود

 

خوابِ شیرینِ سرباز:

بعضی لحظه ها اونقدر شیرینه که دوست داری  همیشگی باشه و بعد از پایانش دلت برای اون دقایق تنگ میشه و حتی یادش بهت آرامش و لبخند می بخشه..

 

برای سومین بار به خواب من قدم گذاشته بود                       ...................................علیرضا.................................

 

همین سن بود ولی در یه قالب کوچیکتر، با چهره ای که از روشن بودن انگار نور میداد

و اون موهایِ لخت و  بور که با تکون خوردنشون دلبری می کردن..

نشسته بود روبروی من و انگار داشت اتفاقات روزمره اش رو تعریف می کرد، با چه شور و اشتیاقی

چنان از دیدنش هیجان زده بودم که فقط لبخند می زدم و نمیتونستم حرفی بزنم و با نگاهم قربون صدقه اش می رفتم

از اینکه انقدر با هم صمیمی بودیم شوکه شده بودم

انگار اون اتفاق افتاده بود و علیرضا خیلی راحت تر از اون چیزی که فکر می کردیم با قضیه کنار اومده بود؛

میتونم بگم صمیمیتش با من فوق تصور بود...

با عشق تعریف می کرد و می خندید چنان نگاهش رو به نگاهم دوخته بود

که وقتی فقط یه لحظه چشم ازش برداشتم و جایِ دیگه ای رو نگاه کردم با دستای کوچیک و یه کم تپلش صورتم رو گرفت

و چرخوند سمت خودش یعنی فقط به من نگاه کن....

وای خدای من چه لحظه های قشنگی...

بیدار که شدم حس خوبی داشتم

کاش بیشتر می خوابیدم...

 

 

 

 

 




تاریخ : چهارشنبه 94/7/8 | 12:0 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

دوباره زندگی :

 

ششم مهرماه رسید یعنی دو روز پس از دست به قلم شدن سرباز،

به دلیل تماس گرفتن اونروز فرمانده این چند سطر به قسمت نهایی داستان اضافه شد.

 

تماس فرمانده:

می گوید نمی شود.........

در واقع برای سرباز خبر جدیدی نبود، فقط اطمینان یافت آینده نگری اش روبه بهبود است

و کم کم دستش آمده چگونه واقعیت ها را ببیند...

فرمانده گفته بود دو نکته برای گفتن دارد

نکته اول که صحبت های نویی نبود و تا حدودی تکراری بود

گرچه شنیدن مکررات برای سرباز چندان هم راحت نبود،

ولی تا اینجا بر سر عهدش مانده بود (عهد صحبت در حد ضرورت)

 

و اما  نکته دوم:

(می گویند سرباز موقع نوشتن دلش گرفته بود

اگر نمی نوشت بغضش خاموش نمی شد

ولی در دلش گفته کاش این چند خط را کسی نخواند

نکند روزی اتفاقی ببینمش و آنگاه دیگر از خجالت نمی دانم چه می شود،

گرچه بازهم هر چه بوده را ننوشته......)


سرباز فقط گوش می داد و آرام آرام اشک می ریخت....

خدایِ من قرار نبود صحنه ی جدیدی بوجود آید،

قسمت آخر است، باید هردو با قصه شان خداحافظی کنند

پس حکمت این صحنه  چیست؟

شاید{به قول فرمانده بخوانید صد البته}

سرباز دلش می خواست هق هق بزند و بگوید:

چرا؟؟؟ چرا نباشی؟؟؟ این چه رفتنیست؟؟؟

می خواست فریاد زند:

خدایا مگر نگفته بودم حتی برای بدرقه کردنش به هرکجا

سوریه/ یمن / یا هرجای دیگر که تکلیف شود حاضرم ولی خودم بدرقه اش کنم!!!

چرا همیشه جواب استخاره برای گفتن حرفهایش به من خوب می شود

ولی هیچگاه طوری رقم نمی زنی که بشود و بتوانم حرف دلم را به او بگویم؟؟؟

می خواست حرفهایش را بزند ولی کنترل کرد خودش را...

اگر ماند/زیر لب ان شاالله/ بهتر که نگفتم

و اگر پر گشود/اندکی بلند تر از زیر لب خدا نکند/ خودش می فهمد و شاید روزی...

 

نویسنده: سرباز

 

وقتی گفت اینکه می گویم رازیست بین من و شما، و شروع کرد به گفتن،

فقط خدایِ مهربان  می داند چه حالی داشتم

بروز ندادم، بگمانم متوجه هم نشد چون بعد از تمام شدن حرفهایش

منطقی و استدلالی صحبت کردم اما دلم..

خودم را برای نبودنش آماده کرده بودم؛

داشتم سعی می کردم کنار بیایم،

ولی فقط نبودنش کنارِ من، نه نبودنش زیر آبی  آسمان......

 

حرم پناهگاه دلتنگی ها:

گرچه از سرویس های خوابگاه جا ماندم ولی با آژانس خود را به حرم رساندم،

خوب شد رفتم و الا شاید دق کردنم حتمی می شد!

فکر کنم حضرت مادر کلی به رفتارم خندیده باشند

صحن مسجد اعظم؛ همان صحن پر خاطره، خاطرات گاهی اتفاقی و گاهی از پیش تعیین شده...

من بودم و حرف هایی که حرف نبود و تمامش گلایه بود

حالا که به حرفها و تهدید هایم فکر می کنم از گفتن بعضی شان خجالت می کشم

چه کنم باید سبک می شدم؛

رازم را که نمی شد به کسی بگویم حتی دوستی که همه ماجرا را می دانست

طاقتم طاق شده بود،

بعد از حدود 40 دقیقه ایستادن و اشک و بغض و گلایه وارد حرم شدم

/البته نمی خواستم از جایم تکان بخورم ولی از تقدیر بلندم

فردی بیکار تر از من که انگار وقت اصلا برایش اهمیت نداشت

روی سکوی جلوی مسجد نشسته بود و فکر می کرد نگاهش را از من بردارد مدیون می شود

کلافه شدم و با غضب محلی را که در آن سراغ آرامشم را گرفته بودم ترک کردم/

گرچه بعد از ورود به حرم روبرویِ ضریح عذر خواهی کردم اما گلایه هایم پابرجا بود

بگذریم، چه فرقی می کند؟

حالا که نمی توانم همراه کسی باشم تا رسیدن به سعادت واقعی

لاأقل سد راهش نباشم این بهترین راه است

و اینگونه شد که روز بعد از فرمانده درخواست تماس کردم

و نکته ای را یادآوری کردم امیدوارم کارم اشتباه نبوده باشد

نکته را نمی نویسم که اندکی لج بازی ام در داستان نمود پیدا کند..

 

پایانِ پایان:

نویسنده : سرباز

 

خلاصه حالا آخرین صفحات کتابی را می نویسم

که فصل های اولش تصویری بود، آن هم برای دو نفر از جنس زمین..

شاید روزی حال نوشتن داشتم و نوشتم از اول ؛

از آن وقت هایی که نه سربازی بود و نه فرمانده ای

دونفر بودند جدایِ از هم

یکی پر از شوق آمدن به بهشت/قم/

دیگری سرگرم زندگی و پژوهش در موسسه ای فرهنگی

شاید روزی بنویسم که چگونه کسی سرباز و دیگری فرمانده شد؟

چگونه یکدیگر را شناختند؟

چه کسی با هم آشنایشان کرد؟

شاید بنویسم از دغدغه هایِ سربازی که کارهایِ گروهش به موقع تحویل داده شود!

شاید نوشتم از تولد هایِ فروردینی...

شاید نوشتم از.....شاید.....

شاید هم ننویسم تا کسی دیگر در خواندن این شاعرانه هایِ غمگین سهیم نشود...

چه کاریست فرمانده و سرباز که می دانند چه شد

دیگران هم که آخر قصه رسیده اند دیگر چه نیاز به توضیح و  توصیف است...

حالا می فهمم چقدر سخت است نوشتن، 

همین فصل آخر با اینکه از اسم فصل پیداست قرار است چه بشود

بازهم نوشتن و پیش بردنش دشوار است،

انگار ذهنم پر است از واژه ها و جمله هایی که التماس می کنند

بنویسمشان و الکی قصه را کش دهم...

 

آن دو حتی به دهم نرسیدند:

آخر قصه:

آن فرمانده و سرباز دیگر ادامه مسیر را با هم نرفتند

و در تاریخ 6/مهرماه/94 ماندند..


 جمله پایانی:

 

نشد.. نرسیدند.. خیرشان این بود..

 

 

پایان

 

منِ تنهایِ تنها

مهر/94

 




تاریخ : سه شنبه 94/7/7 | 12:0 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

چند روزیست انگار احساسم را کسی خنثی کرده باشد

هم منتظرم هم بی خیال!!!!

نمیدانم چطور این دو را با یکدگر جمع کرده ام؟؟؟

چشم انتظار نیستم، بگمانم آخر واقعه را خوانده ام

و روزی که هرچه تلاش کردند نشد که نشد..

نفس می کشم، راه می روم، می گویم و می خندم

 اما نه مثل همیشه

دیگر شبیه همیشه نخواهم شد


کسی مرا زنده به گور کرده است

اگر روزی پیدایش شد

قصاص نمی خواهد

عفوش کنید

بگذار بداند یک بانو چقدر می تواند مهربان باشد


     با خود کنار آمده ام

    بخشیدمت..

 

منِ تنها/شهریور/94

 

 

 

 




تاریخ : یکشنبه 94/6/29 | 11:0 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

شهریور 94داری تمام می شوی... بهتر

برایِ من خوب نبودی

از همان روز نخستت حرصم دادی و لج کردی

انگار من گفته ام عاشق پاییزی باشی که هرگز به آن نخواهی رسید

حالا که داری می روی بگذار بگویم

از اول حسم به تو همچو آن دانش  آموز خسته از مدرسه ای بود که شب آخرت را که به اول مهر وصل می شود با آه صبح میکند


نه نه ... او فقط آه می کشد

اما من از تو امسال بدم آمد


وقتی بانویی از کسی بدش بیاید خیلی بد می شود

حواست به خودت باشد

نفرینم اگر بگیرد دیگر در تقویم ها اسمت را نخواهند

دید و دنیا با یازده  ماه سر می کند

خدا کند مهر چون تو نباشد

که بی مهری از مهر دیگر کلافه کننده است...


 برو با من که نساختی لااقل با دیگری خوش باش...


خدا نگهدارت

 

منِ تنها/ حرف های آخرم با /شهریور94




تاریخ : شنبه 94/6/28 | 12:0 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

  خواستم منکر عشقت بشوم فهمیدم

  از ته قلب من اخبار موثق داری

  می شود فاش همه آنچه میان من و توست

  که تو هم مثل خودم چشم دهن لق داری




تاریخ : شنبه 94/6/28 | 12:0 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

بیستون،یار من آنجاست،حواست باشد

او نشان کرده ی اینجاست،حواست باشد



یار من،موی سرش قیمت صد شیرین است

قصه اش،قصه ی لیلاست،حواست باشد



گر چه بدجور شکسته ست دل تنگ مرا

همچنان شاه غزل هاست،حواست باشد



او نگاهم نکند یا نَخَرد حرف مرا

هر چه هست،بین خود ماست،حواست باشد



حرف یک عشق قدیمی است که برعکس شده

درد من،درد زلیخاست،حواست باشد



آنچه فرهاد نوشته ست به روی تن تو

شرح یک روز غم ماست،حواست باشد



همه ی دلخوشی و زندگی ام،بودن اوست

برود،آخِر دنیاست،حواست باشد



نگذاری اَحَدی تیشه به رویت بزند

"شیشه ی عمر من آنجاست"،حواست باشد




تاریخ : جمعه 94/6/27 | 3:30 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

  رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را نزن
   ابتدای یک پریشانی است حرفش را نزن


   گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
   چشم هایم بی تو بارانی است حرفش را نزن


   آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو
   راهمان با اینکه طولانی است حرفش را نزن


   دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
   دل شکستن کار آسانی است حرفش را نزن


   خورده ای سوگند روزی عهد ما را بشکنی
   این شکستن نا مسلمانی است حرفش را نزن


   حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام
   رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را نزن




تاریخ : جمعه 94/6/27 | 3:27 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

  • paper | قالب وبلاگ | دنیای اس ام اس