سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حافظه ام خوب نیست

حتی نمی دانم چند روز پیش چگونه گذشت                                  

اما تو را خوب به ذهنم سپرده ام

مثلا 

بیست و چهارم اردیبهشت                                                   

سال گذشته

سورمه ای بود پیرهنت...




تاریخ : جمعه 95/2/24 | 6:21 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

سوالی بی جواب !!!

چه سریست میان تو و عدد بیست و چهار??

هر چه تاریخ می پرسم اولین حدست می شود

بیست و چهارم!!!

گاهی بعضی چیزها انگار با فطرت آدم همخوانی دارد

بی اختیار از کسی یاد می کنی!!

نامش ورد زبانت می شود!!

همین که قصد می کنی به فکر فرو روی

می بینی او پیش از تو قدم به خیالت گذاشته!!

و گاهی گویی تاریخ زندگیت در یک عدد خلاصه شده

بی آنکه برایش دلیلی یافته باشی!!

 

ناگهان کسی می آید و در گوشت زمزمه می کند

 

بیست و چهارم اردیبهشت

هزار و سیصد و نود و چهار

حرم حضرت مادر

صحن خاطره ...

 

حالا می فهمی چرا تاریخ تولدها را

بیست و چهارم می دانی !!

 




تاریخ : جمعه 95/2/24 | 3:51 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

دلم تنگ شده برای آن وقت هایی که

ساعت ها صحبت میکردی با من تنها

و من مدام به خود میبالیدم کسی هست که درکم کند

اما این روزها مدام خسته ای

تا سلام را بگویم

به شب بخیر رسیده ایم

آن هم پس از ماه ها

 

باز هم تفاهم

سهم هر دو ما از زندگی چه بود

جز دلتنگی و تنهایی...???

 

شبت ستاره باران

 خوابت آرام

خاطره روزهای خوش زندگی ام 




تاریخ : چهارشنبه 95/2/1 | 1:17 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

هر روزمان را با هم می گذرانیم

تفاوت ما فقط در این است که:

من شبها سرک می کشم به رویاهایت

ولی تو شب ها نمی آیی حتی به قدر یک خواب

گرچه دلیلش را دیشب فهمیدم

روز نگاهم را بدرقه راهت می کنم

و شب با خیال آسوده به میدان رزم می روی...جالب بود


و گذر این ثانیه ها چقدر می تواند نفس گیر باشد

خوب است که تو را دارم

دلیل بودنم




تاریخ : جمعه 94/11/2 | 1:41 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

ماه در روی کسی غیر تو دیدن ممنوع


ناز از چشم کسی جز تو خریدن ممنوع

 


دلم از لحظه ی آغاز به بام تو نشست


و به هر قیمت از این نقطه پریدن ممنوع

 


تابلویی بر سر دروازه ی قلبم زده ام


که ورود احدی جز تو اکیدا ممنوع

 




تاریخ : یکشنبه 94/10/13 | 1:13 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

وقتی که چترت را گشودی در کنارم

با یک دلِ ابری هوس کردم ببارم


در گیر و دار قحطیِ یک لحظه شادی

لبخندهایت می شود دار و ندارم ..


عمری فقط از غصه ها گفتم برایت

از صبر تو .. از چشم هایت شرمسارم




تاریخ : یکشنبه 94/10/13 | 1:4 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

بودنت همه را به تکاپو می اندازد

حتی عقربه هایِ ساعت را

می بینی وقتی هستی آن ها هم هول می کنند؛

 سرشار از هیجان می شوند و سبقت می گیرند از یکدگر

و اینگونه زمانِ در کنارِ تو بودن زود سپری می شود

اما وقتی نیستی

هیچ کس رمقی ندارد حتی عقربه هایِ ساعت

آنقدر بی حوصله می شوند که  گاهی فراموش می کنند

باید قدم بزنند تا زودتر بگذرند این روزها، ساعت ها، ثانیه ها

و اینگونه نبودنت همه را کلافه می کند و زمان نمی گذرد...



نشد بگویم

دلم همیشه هوایت را دارد

حتی لحظه هایی که کنارت هستم

کاش برسد روزی که دلهره خداحافظی نداشته باشم...




تاریخ : دوشنبه 94/10/7 | 5:26 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

جز این آرزویی ندارم

چشم




تاریخ : چهارشنبه 94/10/2 | 10:16 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

عجب سالی بود، سال 94

از همان اولین روزهایِ فروردین بیش از پیش همراه لحظه هایِ زندگی ام شدی...

تا اردیبهشت که بهترین خاطره زندگی ام شدی...

این شد که بهار دل انگیزترین روزهایم را در خود جای داد


باهم به تابستان قدم نهادیم

گرچه پایان تابستان آغاز دلهره هامان بود

اما همین که می دانستم هستی دلشوره جایش را به دلخوشی می داد...

و اینچنین در تابستان پایِ ثابت دعاهایِ زندگی ام شدی...


می بینی!؟!

حتی پاییز را گذراندیم

هرگز از یاد نخواهم برد این فصل را

گریه هایم در هیچ کدام از روزهایش قضا نشد...

بعضی روزهایش سردتر از زمستان های شهرم بود

همان روزهایی که سعی کرد رویای با تو بودنم را منجمد کند تا یخ بزنم

و گاهی چنان تلخ می شد که گمان می کردم اشتباهی زنده ام...

ولی لابه لایِ تمامِ این اضطراب ها و سختی ها

در پاییز زندگی ام شدی...

تمامِ زندگی ام...


و حالا دوشادوش هم به زمستان رسیده ایم

زمستان را دوست دارم چون با بودنت گرم می شود

چون قرار گذاشته ایم دلهامان را به خدایِ مهربان بسپاریم

آرزویم این است:

در همین زمستان عالیجنابِ زندگی ام شوی...


*زمستانت مبارک*




تاریخ : سه شنبه 94/10/1 | 1:21 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

مولا جان، یا صاحب الزمان:

دعوتم کرده ای امشب

حالا تمام مسیر رسیدن به مسجدت را

به این می اندیشم که

دلم به پیچ تاریخی اش رسیده

خودت دستم را بگیر

 

امشب بین عشاقی که خود را به مسجدت می رسانند

جایی برای نشستن پای درد دل من بگذار

نه اینکه من لایق این لطف باشم،نه

تو کریمی و دلم این را خوب می داند

 

**السلام علیک یا بقیه الله**




تاریخ : سه شنبه 94/9/24 | 8:57 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

  • paper | قالب وبلاگ | دنیای اس ام اس