تو که نمی دانی چه می کشم
خلاصه در یک کلام:
کم آورده ام...
تاریخ : یکشنبه 94/8/3 | 5:33 عصر | نویسنده : باران.. | نظر
تو که تقصیر نداری! من که تقصیر ندارم!
هرچه هست زیر سر چشمانِ حسودِ روزگار است...
زورمان به روزگار می رسد؟؟؟
مثلا عزممان را جزم کنیم و به مبارزه برویم!!!
من و تو و حضرت مادر و آن سو دنیا و دوس دارانش...
حضرت مادر با ما می ماند؟
نرویم ، ما هنوز نمیدانیم گروهمان چند نفره است!!!
اصلا حضرت مادر به کنار
من و تو باهمیم ؟
من می مانم با تو؟
تو می مانی با من؟
عجب سوالی......
تو که تقصیر نداری ! من که تقصیر ندارم!
مقصر دل هایِ ماست
وقتی پایِ حرفهاشان نشستیم و گوش بفرمان شدیم و تسلیم؛
همان زمان بود که....... /راستی نمی دانم/ بردیم یا باختیم!؟!
تاریخ : یکشنبه 94/8/3 | 5:30 عصر | نویسنده : باران.. | نظر
...
فردایی که تو می آیی..
فردایی که من..??
بعید می دانم فردای من و تو یکی باشد
دو روز پیش ذکر خیرت بود در خانه ما
و من دوباره پر از بغض شدم
کاش می شد سراغت را که می گیرند منتظر باشند بگویم:
الحمدلله خوب است
نه که مشتاقانه واژه ها را به انتظار بنشینند که بشنوند:
نمی دانم، بی خبرم...
چه روزها و شب هایی را سپری می کنم
به دیگران اذن ورود می دهند
مبادا به تو فکر کنم!!!
تاریخ : جمعه 94/8/1 | 7:41 عصر | نویسنده : باران.. | نظر
مثل مغرورترین کافر دنیا که دلش
از کفش رفته و حتی به خدا رو زده است
نا خدایی شده ام خسته که بعد از طوفان
تا دم مرگ دعا خوانده و پارو زده است...
تاریخ : سه شنبه 94/7/28 | 7:5 صبح | نویسنده : باران.. | نظر
بی خبر آمد ولی در بوق و کرنا کرد و رفت
بی تفاوت التماسم را تماشا کرد و رفت
او که احساس مرا عمری گدایی کرده بود
آخر احساسش به من را ساده حاشا کرد و رفت
روزگاری غم برایم هیچ معنایی نداشت
آمد و غم را برایم خوب معنا کرد و رفت
فکر می کردم که درمان تمام دردهاست
حیف او تنها غم خود را مداوا کرد و رفت
زندگی بی او برایم زندگی با درد بود
او که پای مُردنم را زود امضا کرد و رفت...
تاریخ : دوشنبه 94/7/20 | 11:44 صبح | نویسنده : باران.. | نظر
هی پا به پا نکن که بگویم سفر بخیر
مجبور نیستی که بمانی....
ولی نرو...
تاریخ : دوشنبه 94/7/20 | 11:37 صبح | نویسنده : باران.. | نظر
بی تفاوت می نشینم از سر اجبار ها
مثل از نو دیدن صدباره ی اخبارها
خانه هم از سردی دل های ما یخ می زند
در سکوت ما صدا می آید از دیوار ها
هرشبم بی تابی و بی خوابی و بی حاصلی
حال و روزم را نمی فهمند،جز شب کار ها
دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون
"دوستت دارم" شده قربانی تکرار ها
خنده های زورکی را خوب یادم داده ای
مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها
گفت: تا امروز دیدی من دلی را بشکنم؟
بغض کردم.. خودخوری کردم..نگفتم بارها...
تاریخ : دوشنبه 94/7/20 | 11:32 صبح | نویسنده : باران.. | نظر
واقعا یکی از زیباترین شعرهایی که دیدم این سروده جناب قاسم صرافان بوده:
لب ما و قصه زلف تو، چه توهمی، چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی، چه عنایتی!
به نماز صبح و شبت سلام، و به نور در نَسَبت سلام
و به خال کنج لبت سلام، که نشسته با چه ملاحتی
به جمال، وارث کوثری، به خدا محمد دیگری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی، چه اصالتی!
بلغالعلی به کمال تو، کشفالدجی به جمال تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی
شده پر دو چشم در ازل، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته قرابتی
تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی، تو قیام کن که قیامتی
زد اگر کسی در ِخانهات، دل ماست کرده بهانهات
همه جا گرفته نشانهات، به چه حسرتی، به چه حالتی!
نه مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن، تو که آستان سخاوتی
تاریخ : پنج شنبه 94/7/16 | 2:16 عصر | نویسنده : باران.. | نظر
دستی به لطف بر سر این شعرها بکش
من شاعر نگاه توأم نا سلامتی...
تاریخ : سه شنبه 94/7/14 | 10:35 صبح | نویسنده : باران.. | نظر
گفتی برایِ من، تو، شمایی از این به بعد
گاهی هنوز هم به شما فکر می کنم...
تاریخ : سه شنبه 94/7/14 | 10:34 صبح | نویسنده : باران.. | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.