سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امروز دست به قلم شدم و برای آقای خوبی ها نامه نوشتم

یادآوری کردم که قرار بود با تو سخن ها بگوید.


سلامتی و رزق سفرت را از خودشان خواسته ام...


سه شنبه است و نزدیک غروب

بگمانم حالا رسیده ای به

دیار حس هایِ غریب

دیار گریه هایِ بی بهانه

شکستن بغض شش ماهه...

دیار یافتن آرامش هایِ از دست رفته...  

دیاری که می توان دلگرمی و محبت یک عمر را وامدار شد...

و تو حالا آنجایی و می توانی تمام دلتنگی هایت را جا بگذاری...

فرصت فوق العاده ایست،

در این روزهایِ پر از دلتنگی...

قدم می زنی کنار قدم هایِ جابر...


زیارتت قبول

حاجاتت روا...


حالا چند حاجت مشترک داریم:

فرج مولا

سلامتی رهبر

شهادت

و همان خواسته ای که نمی دانیم برآورده شدنش را خواهیم دید یا... !!!


با اینکه از محبت و لطفت مطمئنم مرا هم در دعاهایت جا داده ای

باز می گویم:

التماس دعا




تاریخ : سه شنبه 94/9/10 | 5:7 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

از حرم پدر پل می زنی به بارگاه پسر

چه سعادتی...

همین که می دانم در قدم زدنت بیادم هستی دلگرم می شوم...

امروز داشتم به آقا فکر می کردم

حواست را حسابی جمع کن

شاید در بین زائران باشند ، پایِ پیاده...

هرطور شده جواب سوال هامان را بگیر و برگرد

گفته بودند به کربلا بروی و رفتی...

من منتظرم و مطمئن که پاسخت را می دهند

پس گوش و دل بسپار به آوایِ دلنشینشان...


اینجا جایت خالیست...

همین که می دانم نیستی یعنی خاموشیِ این شهر...


می گویی در لحظه هایت هستم

تو هم که در لحظه هایِ منی ؛

گیج شده ام

حتی نمیدانم چه کسی راهی کربلا شده است و چه کسی اینجا مانده...


لحظه هایت پر از معنویت و مهرِ مادری




تاریخ : دوشنبه 94/9/9 | 7:47 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

یکشنبه...

سومین روزیست که عازم شده ای...

دیشب را تا صبح مدام خواب دیده ام

نمی دانم چه ! اما نتوانستم آرام بخوابم

نمی دانم کجایی؟

چه می کنی؟

می گویند:شب ها خیلی هوا سرد می شود؛ نکند سرما بخوری؟

لحظه ها می گذرند و هر لحظه اضافه می شود بر نبودنت و دلهره هایِ منِ جامانده...


------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

صبح نوشتم این چند خط را

حالا که آمدم ثبتش کنم ، پیام هایت را دیدم

الحمدلله که خوبی

سفرت پر بار..




تاریخ : یکشنبه 94/9/8 | 10:27 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

دیروز رفتی و من حتی قدرت نوشتن نداشتم

من که همیشه با نوشتن آرام می شدم این بار طوفان نبودنت را

حتی نوشتن رفع نمی کرد

و امروز دست به قلم شده ام

نیستی و با خود، من و حوصله و نشاطم را برده ای...

شده ام پرنده ای اسیر  که محکم در دستی حبس شده باشد

و بر سرش فریاد زنند که:پرواز کن،

می شود؟؟؟ نمی شود خب !!

به هرحال امروز تصمیم گرفتم بنویسم

می خواهم به تعداد روزهایی که نیستی بنویسم

دور شده ای و شهر مرده است

حالا فهمیده ام که

نفس هایِ تو شهر را سر پا نگه داشته بود...


مواظب خودت باش

زود برگرد...

 




تاریخ : شنبه 94/9/7 | 5:8 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

می خواستم غافلگیرت کنم اما غافلگیر شدم

می بخشی؛ آن هم همراه پنج ساله ات را...

و من تا صبح با شمیم عطرت مست می شوم...

عجب عطر آشنایی، هرجا قدم می گذاشتی می شد استشمام کرد همین رایحه را

و حالا گویی همین جایی...

می نویسم ، گرچه نمی دانم چه وقت خواهی خواند این سطر ها را !!!

باز هم نمی توانم بنویسم تمام ذوقم را، اصلا هرگز نتوانسته ام بنویسم...

سال ها وقت می خواهم برای گفتن

بنشینم رو به رویَت

فنجان چای را به دستت دهم و قندان را جلو بیاورم و با لبخند تعارف کنم

و بعد بگویم از این روزها که گرچه سخت و تلخ اما با یادت شیرین گذشت

بعد به شال هامان اشاره کنم و سر به زیر شوم...


*خدا کند که ببینیم آن روزها را*


حالا فقط می توانم بنویسم: ممنونم




تاریخ : شنبه 94/9/7 | 4:50 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

گاهی به آن روزهایی فکر میکنم که هرلحظه دور و دورتر می شوند

روزهایی که قدر نمی دانستم با سردبیری صحبت می کنم که روزی می آید و تمام مرا بِهَم می ریزد

چقدر زود گذشت و فرمانده ام شدی...

شخصیتت برایم موجه بود و قابل احترام

نظراتت جالب بود

ولی دلم درگییرت نمی شد حتی اگر هر روز با تو هم صحبت می شدم

نمی دانم از کی در دعاهایم جا باز کردی، اما می دانم از همان روزی که اولین حرف ها را درباره زندگی ات زدی

کسی در درونم با خدای مهربانم نجوا کرد که دلت می آید؟

و این دلت می آید، تو و زندگیت را به دعاهایم گره زد

دیگر حتی اگر نمی خواستم، دعا برای عاقبت بخیری و سر وسامان گرفتن زندگی ات پای ثابت مناجاتم شده بود

و هرگز فکرش را هم نمی کردم روزی قرار باشد چنین پیشنهادی را از تو بشنوم

حتی آن شب که کلی سوال پرسیدی، خوشحال بودم که فرمانده ام از من می پرسد و پاسخ هایم ممکن است در مشاوره هایش به درد بخورد

گمان می کردم دارم کمک مشاوره ای می کنم

نمی دانستم فرمانده با دلش پای صحبت ها و پاسخ هایم  نشسته...

قرار بود آخر هفته ببینیم همدیگر را ولی اردو بود پدافند بود نمیدانم اسمش را فراموش کرده ام همان پیش آمد و گفتی هفته بعد

و وقتی دو روز قبل از دیدار تلفنی قول گرفتی جواب هرچه بود همکاری ام با موسسه قطع نشود، چندبار به ذهنم رسید نکند برای دوستی، آشنایی، کسی می خواهد از من....؟؟؟

که اصرار دارد جواب ربطی به موسسه نداشته باشد

ولی زود به خودم میگفتم: نه بابا؛ اِنقدر ها صمیمی نیستید که خودش بخواهد چنین چیزی را مطرح کند حتی اگر پایِ صمیمی ترین دوستش در میان باشد!!!

شاید اگر کنجکاوی مرا می دانستی یک هفته قبل از دیدار نصف حرفت را نمیزدی

خلاصه آن لحظه رسید و....

هنوز هم فکر کردن به آن دقایق با قلبم بازی می کند


اصلا چرا این ها را گفتم؟؟

نمی دانم؟؟؟

شاید دلم گرفته...

آری دلم گرفته

بهانه گرفته

بهانه ی تو را

تویی که خوب بلدی دل ببری...

دلی که کسی حتی با سال ها منتظر بودن چنین بی تابش نکرده بود

حالا چرا انقدر بی قراری می کند؟

کاش می شد مسئولیتش را به خودت بسپارم و بگویم:

تو اینگونه دلبری کردی که دیگر در بند من نیست

خودت هم آرامش کن

چه می گویم؟

چرا هذیان می نویسم؟

تب ندارم

پس چرا اینگونه حرف میزنم؟


چرا پایِ دلم را وسط کشیدم؟

چرا از دلم سوال کردی که تو را می خواهد یا...؟

تو کِه هستی؟

با بقیه چه فرقی داری که دلم چنین پابندت شده؟


آهان می خواستم از دلتنگی هایم بگویم!

می بینی هر روز مرورت می کنم

باز میگویی دلتنگ نباشم؟


می گویند ارتباط گیری ام بالاست ، زود با همه دوست می شوم

و به قول دوستم /دیگران توهم می زنند که وای فلانی چقدر مهربان است

و عجب دختر خوبیست

و اینگونه می شود که محبتت در دلشان جا میگیرد/

حتی اگر چنین باشد همیشه دور و برم پر بوده از این افرادِ/توهمی/

یعنی دایره دوستیَم گسترده بوده

ولی با هرکسی نمیتوانم حرف دلم را بگویم

به دوستم مجنون المهدی میگفتم همه چیز را اما درمورد تو دست به عصا حرکت کردم، نمیخواستم حساس شود

همیشه دلم خوش بود کسی را برایِ زندگی انتخاب خواهم کرد که خیلی زود بتوانم راحت آنچه در دل دارم را با او بگویم

حالا انتخاب کرده ام اما بعد از گذشت 6 ماه هنوز هم نمی توانم راحت حرفم را بر زبان بیاورم

نمی دانم شاید من زیادی احساسی ام،

اما این نتوانستن ها برایم عذاب است

آخر خفه می کند مرا...


پ.ن: گفتی سنگ صبورم میشوی،هنوز هم نمی توانم حرف دلم را حتی به تو بگویم

ولی همین که مقدماتش را می نویسم فکر کنم سبک تر می شوم

ممنون که شریک لحظه هایم هستی...

 




تاریخ : جمعه 94/8/29 | 5:57 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

اربعین یادت باشد  تو از جنس زمین نیستی

تو باید با شهریور و مهر فرق داشته باشی

بیا و برایم بهترین خاطره را بساز

التماست می کنم نخواه که تنها شوم

اربعین می شنوی؟؟؟

این روزها همه از تو میخواهند دستشان را بگیری و برسانی به ضریح ارباب

اما من فقط از تو می خواهم با دلم کنار بیایی

وجودم را از من نگیر ...همین...




تاریخ : یکشنبه 94/8/24 | 8:41 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

 صبح باشد، من و یک بی تویی و آبان ماه

 برگِ زردی که خودش ول شده باشد در راه


 از سرِ شاخه یِ عشقت که فرو افتادی

 بادِ پاییز فقط باشد و دردی جانکاه


 دلِ برگت بشود محو و نفهمی هرگز

 چه به روز دلت آورده همین آبان ماه...




تاریخ : شنبه 94/8/23 | 11:17 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

کاش می تونستم این روزهایی که داری تصمیم سختی رو می گیری

آنچه از دستم بر میومد رو انجام بدم

کاش لحظه های دلتنگیت رو باهام تقسیم می کردی

گرچه شدم مصداق این مصرع که:

من در میان جمع و دلم جای دیگریست

ولی اینکه میدونم روزهات داره غمگین میگذره آزارم میده...

تو رو خدا مواظب خودت باش




تاریخ : چهارشنبه 94/8/20 | 6:15 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

داره بارون می باره

بیادت دعای فرج خواندم و دعایت کردم

مطمئنم کسی هست که می شنود دعایم را و اجابتم می کند...

تو هم دعایم کن...




تاریخ : شنبه 94/8/16 | 6:43 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

  • paper | قالب وبلاگ | دنیای اس ام اس