سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدایا:
قسمت و حکمتت بماند برای آنهایی که درکش می کنند
برای من فقط معجزه کن...




تاریخ : یکشنبه 94/9/22 | 9:26 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

یازده روز سپری شد

روزهای نبودنت دورقمی شده اند

وقتی یازده روز چنان سخت گذشت

چگونه دوام بیاورم 6 ماه را؟؟؟

می شود 180 روز !!!

نمی دانم کی می رسی

نمی دانم چه می شود

نمی دانم خانواده ام چه خواهند گفت

نمی دانم دلم چه می گوید

نمی دانم دلت چه می گوید

عجب مسیر پر پیچ  خمی شد این جاده خواستنِ ما...


کاش برسد روز نفس کشیدن هایِ آسوده به دور از هر دلهره و اضطرابی


شهر منتظر آمدنت ایستاده...




تاریخ : دوشنبه 94/9/16 | 6:33 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

ده روز گذشت...

گویی سال ها نبوده ای

چقدر نبودنت سخت است...


از صبح حال خوشی داشتم ،

خودم هم نمی دانستم علتش را..

عصر فکر می کردم

به دو پاسخ رسیدم

1. سپردن همه چیز به طور واقعی به خود اهل بیت/علیهم السلام/

2.آمدن کسی که با تمامِ وجود چشم انتظارش بوده ام در این ده روز...


کاش قاصدکی هرچه  زودتر خبر رسیدنت به شهر را بیاورد...


به امیدِ دیدارت کربلاییِ من...




تاریخ : یکشنبه 94/9/15 | 5:31 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

امروز با تو حرف می زنم خدای مهربانم

می دانم آنکه باید و سعی کردم نشدم

می دانم بنده خوبی نشدم

اما

می دانی چه روزها و شب هایی را می گذرانم

تو که خوب می دانی حال دقایقم را

حتی حوصله حرف زدن هم ندارم

تو که همیشه تکیه گاهم بوده ای، در سختی ها بیشتر

پس بازهم بگیر دست مرا


این چه خوابی بود که تمام دیشبم را در اضطراب خود گرفت

به تو می سپارمش

اصلا من را کنار بگذار

من را ندید بگیر

علیرضا را چه می کنی!؟!

بخاطر علیرضا نگهبانش باش




تاریخ : شنبه 94/9/14 | 11:21 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

گفته بودم گاهی یک ضمیر چقدر می تواند آدم را خوشحال کند

یا به او حس افتخار ببخشد

مثلِ ضمیرِ *میم*

گفته بودی: سربازم

بعدها گفتی: مهربانم

و بعدترها:

بهترینم


به یاد داری؟؟؟


فکر میکردم فقط ضمیر ها احساس را می فهمند

اما حالا فهمیده ام که گاهی یک حرف،

آری فقط یک حرف هم می تواند کلی از ناگفته هایت را بگوید

مثلا: حرف *ت*

فرق است به این دو جمله، با *ت* یا بدون *ت*

دلتنگ شده ام...

یا

دلتنگت شده ام...


تو اما جمله دوم را بخوان و تفسیر کن...




تاریخ : جمعه 94/9/13 | 10:40 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

          متنفرم از فاصله ها...               متنفرم از فاصله ها...                       متنفرم از فاصله ها...

متنفرم از فاصله ها...                                             متنفرم از فاصله ها...                              متنفرم از فاصله ها...

                        متنفرم از فاصله ها...

متنفرم از فاصله ها...                    متنفرم از فاصله ها...                    متنفرم از فاصله ها...

 متنفرم از فاصله ها...                            متنفرم از فاصله ها...                                           متنفرم از فاصله ها...




تاریخ : جمعه 94/9/13 | 10:31 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

چقدر طول کشید آمدنت...

جمعه و نبودنت دست به دست هم دادند تا اشکم را در بیاورند

شاید فردا راهیِ سامرا شوی

و من از همین حالا باید با دلهره هایم کنار بیایم

این آشفنگی برایِ چیست؟

نمی دانم...

فقط می دانم نبودنت بدجور کلافه ام کرده...

کاش می شد تماس بگیرم و آنقدر هق هق بزنم تا کمی آرام شوم

می گویی نگران نباشم

مگر می شود؟؟؟

دست خودم نیست، دل است و کار خودش را می کند

به من هم اهمیت نمی دهد...

شب هایم سرد است، سردِ سرد

شاید این حرف ها برایت تکراری باشد

هر بار که می خواهم بنویسم به خودم می گویم:

نه احساسی اش می کنی، نه شاعرانه

اما همین که شروع می کنم به نوشتن

جز همین کلمات تکراری

که هر بار با خنده ای پیروزمندانه دست به چانه روبه رویَم می نشینند

در ذهنم کلمه ای دیگر نمی آید...


دلم شور می زند...

نمی خواهم به نبودنت فکر کنم

بغضم شکسته است و چشمانم بارانیست

اصلا مگر قول نداده ای برگردی

پس چرا آرام نمی شوم؟؟؟؟؟


تو رو خدا فقط برگرد حتی اگر تقدیر برایِ هم نخواست ما را...




تاریخ : جمعه 94/9/13 | 10:24 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

امروز هم سپری شد...

برایِ تو در بهترین مکان ها

برای من در دلگیرترین زمان ها...

از روزی که رفته ای، بیرون از خانه حضرت مادر را ندیده ام

مگر برای پیاده رویِ حرم تا جمکران

و امشب، همین حالا حرم حضرت عشق

به رسم پنج شنبه شب ها

همان پنج شنبه هایی که زیرو رو کرد زندگی ام را...


دیشب را هم مثل شش شبی که گذشت با خواب هایِ پریشان

و چندبار از خواب پریدن به صبح رساندم...


از صبح دلهره عجیبی دارم

نمی دانم در چه حالی هستی!؟!

ولی همچنان می سپارمت به خدایِ مهربانم

و واسطه می کنم *یس* و *زیارت عاشورا* را...


امروز برایم روزِ آشتی و یافتنِ دوباره مولایمان

مهدی فاطمه/عجل الله/ بود

بگمانم دعایِ تو، گرفته دستم را و به دامانِ آقا رسانده است...


مواظبِ امانتیِ من باش

و التماسِ دعا




تاریخ : پنج شنبه 94/9/12 | 11:22 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

بالاخره من هم قدم زدم

گرچه نجف تا کربلا نبود

اما قدم زدن از حرم حضرت عشق،*فاطمه معصومه/سلام الله علیها/*

تا جمکران هم حال و هوایِ خود را دارد

تمام طول مسیر را در این اندیشه بودم که

آیا رضایت می دهند روزی با تو قدم بزنم این جاده ها را...؟؟؟

تو کنار ضریح ارباب درد دل کرده ای امروز

و من روبه روی گنبد فیروزه ای مسجد آقا...

مطمئنم به کرمشان

حتما جواب خواهند داد ...


حالا حتی نمی توانی بخوانی آنچه را که می نویسم

اصلا شاید به همین دلیل است که دل را به دریا زده ام

و گوشه ای از آنچه هیچگاه نتوانستم بگویم را می نویسم

آری می نویسم چون وقتی ببینی این صفحات را، چندین نوشته برای خواندن داری

و ممکن است خیلی به همه جملات دقت نکنی و اصلا متوجه شان نشوی

آری... پس می توانم بگویم:

مردِ رویاهایِ من

دلم گرفته برای بودنت در شهر

حتی همان بودن هایِ دور از من

تو یک گوشه شهر و من گوشه ای دیگر

ولی همین بودن ها کل شهر را پر از نشاط می کرد

شهر سرحال بود، من سرحال بودم،

اگر با تو سخن بگویم این روزها

خواهم گفت: حالم خوب است، خوبِ خوب

اما تو باور نکن

آخر وقتی تو نیستی چرا باید خوب باشم!؟!


و کلی حرف نگفته که به دلم وعده داده ام روزی بدون شرم و سربه زیری

بدون دلهره و اضطراب

آرام، چشم بر چشمت بدوزم و نجوا کنم 

ولی از تو چه پنهان این روزها، دلم مدام سوالی را تکرار می کند

و من هنوز جواب محکمی برایش ندارم

و همین بی جوابی، دلنگرانی ام را چند برابر می کند

می پرسد:

مطمئنی آن روز قشنگ می رسد از راه...؟؟؟

آه که بد حالتیست سکوتِ پُر تردید در مقابلِ دل...




چه می گویم ؟

می بینی! حتی در این فضایِ مجازی

یادت که قدم می گذارد

سر صحبت باز می شود و می نویسم و می نویسم...


چه پر حرف شده ام...


زیارتت قبول کربلاییِ من

سفرت زیبا و پر از جواب هایِ روشن...

 

 




تاریخ : چهارشنبه 94/9/11 | 10:16 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

چهار روز می گذرد و سراغم را نمی گیری

پیام هایم را بی پاسخ میگذاری...

دیروز برای چندمین بار تماس گرفتم

جواب دادی اما چه جواب دادنی...

از سردی صدا و صحبت کردنت

نه فقط تمام گرمایی را که جمع کرده بودم تا سرحال و شاداب سخن بگویم

بلکه تمام باغ رویاهایم نیز یخ زد

 فکرش را هم نمی کردم اینگونه برای کار نکرده مجازاتم کنی

باز چه کسی چشم زد مهرمان را؟

هرگز این نوشته را نخواهی خواند اما بدان

دخترت این روزها لحظه ی خوشی ندارد

می خندم اما طوفانی از بغض به جان دقایقم افتاده...

با قهر کردنت کاری کردی که حتی با امام زمان هم بی ادبانه حرف زدم

 در این دقایقی که پر از دلتنگی ام

پر از دلهره ام

سخت به صدایت محتاجم

اما این را هم دریغ کردی...


بماند...

مثل بیست و دو سالی که همه حرف هایم ماند

مثل روزهایی که حرف دلم را نگفتم تا کسی نرنجد

بر آرزوهایم چشم بستم

 این هم بماند

به قول دیگران:

این هم می گذرد

اما بدان برایِ من بد می گذرد

این روزها بودنت را محتاجم اما نیستی

سختیِ روزگارم این ثانیه هاست

بدون تو گذشت

بقیه اش دیگر مهم نیست چگونه بگذرد...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حتی اگه قهر کنی،دوست دارم بهترین مادر دنیا




تاریخ : سه شنبه 94/9/10 | 5:23 عصر | نویسنده : باران.. | نظر

  • paper | قالب وبلاگ | دنیای اس ام اس