چقدر طول کشید آمدنت...
جمعه و نبودنت دست به دست هم دادند تا اشکم را در بیاورند
شاید فردا راهیِ سامرا شوی
و من از همین حالا باید با دلهره هایم کنار بیایم
این آشفنگی برایِ چیست؟
نمی دانم...
فقط می دانم نبودنت بدجور کلافه ام کرده...
کاش می شد تماس بگیرم و آنقدر هق هق بزنم تا کمی آرام شوم
می گویی نگران نباشم
مگر می شود؟؟؟
دست خودم نیست، دل است و کار خودش را می کند
به من هم اهمیت نمی دهد...
شب هایم سرد است، سردِ سرد
شاید این حرف ها برایت تکراری باشد
هر بار که می خواهم بنویسم به خودم می گویم:
نه احساسی اش می کنی، نه شاعرانه
اما همین که شروع می کنم به نوشتن
جز همین کلمات تکراری
که هر بار با خنده ای پیروزمندانه دست به چانه روبه رویَم می نشینند
در ذهنم کلمه ای دیگر نمی آید...
دلم شور می زند...
نمی خواهم به نبودنت فکر کنم
بغضم شکسته است و چشمانم بارانیست
اصلا مگر قول نداده ای برگردی
پس چرا آرام نمی شوم؟؟؟؟؟
تو رو خدا فقط برگرد حتی اگر تقدیر برایِ هم نخواست ما را...
تاریخ : جمعه 94/9/13 | 10:24 عصر | نویسنده : باران.. | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.