بالاخره من هم قدم زدم
گرچه نجف تا کربلا نبود
اما قدم زدن از حرم حضرت عشق،*فاطمه معصومه/سلام الله علیها/*
تا جمکران هم حال و هوایِ خود را دارد
تمام طول مسیر را در این اندیشه بودم که
آیا رضایت می دهند روزی با تو قدم بزنم این جاده ها را...؟؟؟
تو کنار ضریح ارباب درد دل کرده ای امروز
و من روبه روی گنبد فیروزه ای مسجد آقا...
مطمئنم به کرمشان
حتما جواب خواهند داد ...
حالا حتی نمی توانی بخوانی آنچه را که می نویسم
اصلا شاید به همین دلیل است که دل را به دریا زده ام
و گوشه ای از آنچه هیچگاه نتوانستم بگویم را می نویسم
آری می نویسم چون وقتی ببینی این صفحات را، چندین نوشته برای خواندن داری
و ممکن است خیلی به همه جملات دقت نکنی و اصلا متوجه شان نشوی
آری... پس می توانم بگویم:
مردِ رویاهایِ من
دلم گرفته برای بودنت در شهر
حتی همان بودن هایِ دور از من
تو یک گوشه شهر و من گوشه ای دیگر
ولی همین بودن ها کل شهر را پر از نشاط می کرد
شهر سرحال بود، من سرحال بودم،
اگر با تو سخن بگویم این روزها
خواهم گفت: حالم خوب است، خوبِ خوب
اما تو باور نکن
آخر وقتی تو نیستی چرا باید خوب باشم!؟!
و کلی حرف نگفته که به دلم وعده داده ام روزی بدون شرم و سربه زیری
بدون دلهره و اضطراب
آرام، چشم بر چشمت بدوزم و نجوا کنم
ولی از تو چه پنهان این روزها، دلم مدام سوالی را تکرار می کند
و من هنوز جواب محکمی برایش ندارم
و همین بی جوابی، دلنگرانی ام را چند برابر می کند
می پرسد:
مطمئنی آن روز قشنگ می رسد از راه...؟؟؟
آه که بد حالتیست سکوتِ پُر تردید در مقابلِ دل...
چه می گویم ؟
می بینی! حتی در این فضایِ مجازی
یادت که قدم می گذارد
سر صحبت باز می شود و می نویسم و می نویسم...
چه پر حرف شده ام...
زیارتت قبول کربلاییِ من
سفرت زیبا و پر از جواب هایِ روشن...
تاریخ : چهارشنبه 94/9/11 | 10:16 عصر | نویسنده : باران.. | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.