می خواستم غافلگیرت کنم اما غافلگیر شدم
می بخشی؛ آن هم همراه پنج ساله ات را...
و من تا صبح با شمیم عطرت مست می شوم...
عجب عطر آشنایی، هرجا قدم می گذاشتی می شد استشمام کرد همین رایحه را
و حالا گویی همین جایی...
می نویسم ، گرچه نمی دانم چه وقت خواهی خواند این سطر ها را !!!
باز هم نمی توانم بنویسم تمام ذوقم را، اصلا هرگز نتوانسته ام بنویسم...
سال ها وقت می خواهم برای گفتن
بنشینم رو به رویَت
فنجان چای را به دستت دهم و قندان را جلو بیاورم و با لبخند تعارف کنم
و بعد بگویم از این روزها که گرچه سخت و تلخ اما با یادت شیرین گذشت
بعد به شال هامان اشاره کنم و سر به زیر شوم...
*خدا کند که ببینیم آن روزها را*
حالا فقط می توانم بنویسم: ممنونم
تاریخ : شنبه 94/9/7 | 4:50 عصر | نویسنده : باران.. | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.