گاهی به آن روزهایی فکر میکنم که هرلحظه دور و دورتر می شوند
روزهایی که قدر نمی دانستم با سردبیری صحبت می کنم که روزی می آید و تمام مرا بِهَم می ریزد
چقدر زود گذشت و فرمانده ام شدی...
شخصیتت برایم موجه بود و قابل احترام
نظراتت جالب بود
ولی دلم درگییرت نمی شد حتی اگر هر روز با تو هم صحبت می شدم
نمی دانم از کی در دعاهایم جا باز کردی، اما می دانم از همان روزی که اولین حرف ها را درباره زندگی ات زدی
کسی در درونم با خدای مهربانم نجوا کرد که دلت می آید؟
و این دلت می آید، تو و زندگیت را به دعاهایم گره زد
دیگر حتی اگر نمی خواستم، دعا برای عاقبت بخیری و سر وسامان گرفتن زندگی ات پای ثابت مناجاتم شده بود
و هرگز فکرش را هم نمی کردم روزی قرار باشد چنین پیشنهادی را از تو بشنوم
حتی آن شب که کلی سوال پرسیدی، خوشحال بودم که فرمانده ام از من می پرسد و پاسخ هایم ممکن است در مشاوره هایش به درد بخورد
گمان می کردم دارم کمک مشاوره ای می کنم
نمی دانستم فرمانده با دلش پای صحبت ها و پاسخ هایم نشسته...
قرار بود آخر هفته ببینیم همدیگر را ولی اردو بود پدافند بود نمیدانم اسمش را فراموش کرده ام همان پیش آمد و گفتی هفته بعد
و وقتی دو روز قبل از دیدار تلفنی قول گرفتی جواب هرچه بود همکاری ام با موسسه قطع نشود، چندبار به ذهنم رسید نکند برای دوستی، آشنایی، کسی می خواهد از من....؟؟؟
که اصرار دارد جواب ربطی به موسسه نداشته باشد
ولی زود به خودم میگفتم: نه بابا؛ اِنقدر ها صمیمی نیستید که خودش بخواهد چنین چیزی را مطرح کند حتی اگر پایِ صمیمی ترین دوستش در میان باشد!!!
شاید اگر کنجکاوی مرا می دانستی یک هفته قبل از دیدار نصف حرفت را نمیزدی
خلاصه آن لحظه رسید و....
هنوز هم فکر کردن به آن دقایق با قلبم بازی می کند
اصلا چرا این ها را گفتم؟؟
نمی دانم؟؟؟
شاید دلم گرفته...
آری دلم گرفته
بهانه گرفته
بهانه ی تو را
تویی که خوب بلدی دل ببری...
دلی که کسی حتی با سال ها منتظر بودن چنین بی تابش نکرده بود
حالا چرا انقدر بی قراری می کند؟
کاش می شد مسئولیتش را به خودت بسپارم و بگویم:
تو اینگونه دلبری کردی که دیگر در بند من نیست
خودت هم آرامش کن
چه می گویم؟
چرا هذیان می نویسم؟
تب ندارم
پس چرا اینگونه حرف میزنم؟
چرا پایِ دلم را وسط کشیدم؟
چرا از دلم سوال کردی که تو را می خواهد یا...؟
تو کِه هستی؟
با بقیه چه فرقی داری که دلم چنین پابندت شده؟
آهان می خواستم از دلتنگی هایم بگویم!
می بینی هر روز مرورت می کنم
باز میگویی دلتنگ نباشم؟
می گویند ارتباط گیری ام بالاست ، زود با همه دوست می شوم
و به قول دوستم /دیگران توهم می زنند که وای فلانی چقدر مهربان است
و عجب دختر خوبیست
و اینگونه می شود که محبتت در دلشان جا میگیرد/
حتی اگر چنین باشد همیشه دور و برم پر بوده از این افرادِ/توهمی/
یعنی دایره دوستیَم گسترده بوده
ولی با هرکسی نمیتوانم حرف دلم را بگویم
به دوستم مجنون المهدی میگفتم همه چیز را اما درمورد تو دست به عصا حرکت کردم، نمیخواستم حساس شود
همیشه دلم خوش بود کسی را برایِ زندگی انتخاب خواهم کرد که خیلی زود بتوانم راحت آنچه در دل دارم را با او بگویم
حالا انتخاب کرده ام اما بعد از گذشت 6 ماه هنوز هم نمی توانم راحت حرفم را بر زبان بیاورم
نمی دانم شاید من زیادی احساسی ام،
اما این نتوانستن ها برایم عذاب است
آخر خفه می کند مرا...
پ.ن: گفتی سنگ صبورم میشوی،هنوز هم نمی توانم حرف دلم را حتی به تو بگویم
ولی همین که مقدماتش را می نویسم فکر کنم سبک تر می شوم
ممنون که شریک لحظه هایم هستی...
تاریخ : جمعه 94/8/29 | 5:57 عصر | نویسنده : باران.. | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.