بی تفاوت می نشینم از سر اجبار ها
مثل از نو دیدن صدباره ی اخبارها
خانه هم از سردی دل های ما یخ می زند
در سکوت ما صدا می آید از دیوار ها
هرشبم بی تابی و بی خوابی و بی حاصلی
حال و روزم را نمی فهمند،جز شب کار ها
دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون
"دوستت دارم" شده قربانی تکرار ها
خنده های زورکی را خوب یادم داده ای
مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها
گفت: تا امروز دیدی من دلی را بشکنم؟
بغض کردم.. خودخوری کردم..نگفتم بارها...
تاریخ : دوشنبه 94/7/20 | 11:32 صبح | نویسنده : باران.. | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.