سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوباره زندگی :

 

ششم مهرماه رسید یعنی دو روز پس از دست به قلم شدن سرباز،

به دلیل تماس گرفتن اونروز فرمانده این چند سطر به قسمت نهایی داستان اضافه شد.

 

تماس فرمانده:

می گوید نمی شود.........

در واقع برای سرباز خبر جدیدی نبود، فقط اطمینان یافت آینده نگری اش روبه بهبود است

و کم کم دستش آمده چگونه واقعیت ها را ببیند...

فرمانده گفته بود دو نکته برای گفتن دارد

نکته اول که صحبت های نویی نبود و تا حدودی تکراری بود

گرچه شنیدن مکررات برای سرباز چندان هم راحت نبود،

ولی تا اینجا بر سر عهدش مانده بود (عهد صحبت در حد ضرورت)

 

و اما  نکته دوم:

(می گویند سرباز موقع نوشتن دلش گرفته بود

اگر نمی نوشت بغضش خاموش نمی شد

ولی در دلش گفته کاش این چند خط را کسی نخواند

نکند روزی اتفاقی ببینمش و آنگاه دیگر از خجالت نمی دانم چه می شود،

گرچه بازهم هر چه بوده را ننوشته......)


سرباز فقط گوش می داد و آرام آرام اشک می ریخت....

خدایِ من قرار نبود صحنه ی جدیدی بوجود آید،

قسمت آخر است، باید هردو با قصه شان خداحافظی کنند

پس حکمت این صحنه  چیست؟

شاید{به قول فرمانده بخوانید صد البته}

سرباز دلش می خواست هق هق بزند و بگوید:

چرا؟؟؟ چرا نباشی؟؟؟ این چه رفتنیست؟؟؟

می خواست فریاد زند:

خدایا مگر نگفته بودم حتی برای بدرقه کردنش به هرکجا

سوریه/ یمن / یا هرجای دیگر که تکلیف شود حاضرم ولی خودم بدرقه اش کنم!!!

چرا همیشه جواب استخاره برای گفتن حرفهایش به من خوب می شود

ولی هیچگاه طوری رقم نمی زنی که بشود و بتوانم حرف دلم را به او بگویم؟؟؟

می خواست حرفهایش را بزند ولی کنترل کرد خودش را...

اگر ماند/زیر لب ان شاالله/ بهتر که نگفتم

و اگر پر گشود/اندکی بلند تر از زیر لب خدا نکند/ خودش می فهمد و شاید روزی...

 

نویسنده: سرباز

 

وقتی گفت اینکه می گویم رازیست بین من و شما، و شروع کرد به گفتن،

فقط خدایِ مهربان  می داند چه حالی داشتم

بروز ندادم، بگمانم متوجه هم نشد چون بعد از تمام شدن حرفهایش

منطقی و استدلالی صحبت کردم اما دلم..

خودم را برای نبودنش آماده کرده بودم؛

داشتم سعی می کردم کنار بیایم،

ولی فقط نبودنش کنارِ من، نه نبودنش زیر آبی  آسمان......

 

حرم پناهگاه دلتنگی ها:

گرچه از سرویس های خوابگاه جا ماندم ولی با آژانس خود را به حرم رساندم،

خوب شد رفتم و الا شاید دق کردنم حتمی می شد!

فکر کنم حضرت مادر کلی به رفتارم خندیده باشند

صحن مسجد اعظم؛ همان صحن پر خاطره، خاطرات گاهی اتفاقی و گاهی از پیش تعیین شده...

من بودم و حرف هایی که حرف نبود و تمامش گلایه بود

حالا که به حرفها و تهدید هایم فکر می کنم از گفتن بعضی شان خجالت می کشم

چه کنم باید سبک می شدم؛

رازم را که نمی شد به کسی بگویم حتی دوستی که همه ماجرا را می دانست

طاقتم طاق شده بود،

بعد از حدود 40 دقیقه ایستادن و اشک و بغض و گلایه وارد حرم شدم

/البته نمی خواستم از جایم تکان بخورم ولی از تقدیر بلندم

فردی بیکار تر از من که انگار وقت اصلا برایش اهمیت نداشت

روی سکوی جلوی مسجد نشسته بود و فکر می کرد نگاهش را از من بردارد مدیون می شود

کلافه شدم و با غضب محلی را که در آن سراغ آرامشم را گرفته بودم ترک کردم/

گرچه بعد از ورود به حرم روبرویِ ضریح عذر خواهی کردم اما گلایه هایم پابرجا بود

بگذریم، چه فرقی می کند؟

حالا که نمی توانم همراه کسی باشم تا رسیدن به سعادت واقعی

لاأقل سد راهش نباشم این بهترین راه است

و اینگونه شد که روز بعد از فرمانده درخواست تماس کردم

و نکته ای را یادآوری کردم امیدوارم کارم اشتباه نبوده باشد

نکته را نمی نویسم که اندکی لج بازی ام در داستان نمود پیدا کند..

 

پایانِ پایان:

نویسنده : سرباز

 

خلاصه حالا آخرین صفحات کتابی را می نویسم

که فصل های اولش تصویری بود، آن هم برای دو نفر از جنس زمین..

شاید روزی حال نوشتن داشتم و نوشتم از اول ؛

از آن وقت هایی که نه سربازی بود و نه فرمانده ای

دونفر بودند جدایِ از هم

یکی پر از شوق آمدن به بهشت/قم/

دیگری سرگرم زندگی و پژوهش در موسسه ای فرهنگی

شاید روزی بنویسم که چگونه کسی سرباز و دیگری فرمانده شد؟

چگونه یکدیگر را شناختند؟

چه کسی با هم آشنایشان کرد؟

شاید بنویسم از دغدغه هایِ سربازی که کارهایِ گروهش به موقع تحویل داده شود!

شاید نوشتم از تولد هایِ فروردینی...

شاید نوشتم از.....شاید.....

شاید هم ننویسم تا کسی دیگر در خواندن این شاعرانه هایِ غمگین سهیم نشود...

چه کاریست فرمانده و سرباز که می دانند چه شد

دیگران هم که آخر قصه رسیده اند دیگر چه نیاز به توضیح و  توصیف است...

حالا می فهمم چقدر سخت است نوشتن، 

همین فصل آخر با اینکه از اسم فصل پیداست قرار است چه بشود

بازهم نوشتن و پیش بردنش دشوار است،

انگار ذهنم پر است از واژه ها و جمله هایی که التماس می کنند

بنویسمشان و الکی قصه را کش دهم...

 

آن دو حتی به دهم نرسیدند:

آخر قصه:

آن فرمانده و سرباز دیگر ادامه مسیر را با هم نرفتند

و در تاریخ 6/مهرماه/94 ماندند..


 جمله پایانی:

 

نشد.. نرسیدند.. خیرشان این بود..

 

 

پایان

 

منِ تنهایِ تنها

مهر/94

 




تاریخ : سه شنبه 94/7/7 | 12:0 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

  • paper | قالب وبلاگ | دنیای اس ام اس