سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قسمتِ آخر 

 

به هم نرسیدند...

 

فرمانده گفته بود تا دهم مهرماه نتیجه رو اعلام میکنه، البته چون درخواست سرباز بود 

والا در آخرین تماس تلفنی فرمانده گفت: این رو شما تعیین کردید و نمیشه گفت حتما الهیه !!!

 

نویسنده: سرباز 

 

 

خیلی با خودم درگیر بودم تا روز عرفه از راه رسید...

بهشت ایران/قم/حرم حضرت مادر/مسجد اعظم 

خودم و زندگم رو سپردم به خدایِ مهربون 

در روزی که وعده داده شده حتی ماهیان دریا و بچه هایی که بعدها متولد میشن بی نصیب نمیمونن

من عاجزانه خواستم آنچه خیر و صلاح فرمانده و من هست رقم بخوره و نتیجه هرچه بود هردومون مطیع باشیم 

یک دو روز بعد از آخرین تماس تلفنی عهد بسته بودم هر اتفاقی افتاد بیشتر رعایت کنم

حتی اگه قرار به اقدام فرمانده باشه جز به ضرورت باهاشون صحبت نکنم

راستش عذاب وجدان داشتم که چرا صحبتی که می شد نهایتا یک ساعته تموم بشه حدود 4-3 ساعت طول کشید!؟!

همش خودخوری می کردم که: مگه نمیدونی نامحرم نامحرمه !؟!

تازه نامحرم بودن شما دوتا بدتره چون خوشبختانه یا متاسفانه پایِ احساسی درمیونه که جفتتون هم از بودنش با خبرید

به خدایِ مهربونم قول دادم که بیشتر رعایت کنم که بعدش پشیمونیش برام نمونه!!!

تا حدودی هم رعایت کردم، بعدا متوجه میشید چرا حدودی!!!

راستش  بعد از آخرین اطلاعاتی که داده بودن هرچه حساب کردم دیدم نهایتا تا 4 روز دیگه باید یه خبری بهم برسه

آخه با توضیحاتی که فرمانده داده بودن مهموناشون حتی اگه دو روز میموندن بعد از دو روز نتیجه مشخص می شد ،

دو روز رو هم گذاشتم برایِ فکر کردنشون

اما وقتی خبری نشد یقینم به نشدن این اتفاق بیشتر شد که البته یقینم درست بود...

 

نمیتونم بگم لحظه هایِ سختی نبود

توی این لحظه های بلاتکلیفی که واقعا داغون کننده بود اونچه اوضاع رو سخت تر میکرد اظهار محبت یکی از دوستانم بود که چند ماه با بهانه های مختلف و میشه گفت الکی معطلشون کرده بودم

و حالا خودشون با خانواده تماس گرفته بودن و دیگه به بهانه های من اهمیتی داده نمی شد و بدتر اینکه خانواده هم پی گیر تحقیقات شده بودن.....

روز عرفه روزی بود که واقعا بهش نیاز داشتم

نیاز داشتم کسی باشه که بتونم بی پرده باهاش صحبت کنم

گرچه حتی با خدای مهربون هم نتوستم بی تعارف صحبت کنم ولی خیالم راحت بود که نگفته هام رو هم میدونه

 

بهش گفتم: قلبم رو آروم کن و هر طور خودت میخوای بقیه شو پیش ببر

ولی حواست باشه پایِ دل وسطه؛

همزمان که داری قصه رو جلو می بری قلب این دو بازیگر که حالا هردو نقش اول قصه شدن رو محکم کن و کمک کن امتحان بندگیشون رو با سر بلندی به پایان برسونن....

 

وای که یادم نمیره توی اون روزهای غمناک اون خواب قشنگ رو؛ خوابی که بعد از بیدارشدن تا شب حس خوبش همراهم بود

 

خوابِ شیرینِ سرباز:

بعضی لحظه ها اونقدر شیرینه که دوست داری  همیشگی باشه و بعد از پایانش دلت برای اون دقایق تنگ میشه و حتی یادش بهت آرامش و لبخند می بخشه..

 

برای سومین بار به خواب من قدم گذاشته بود                       ...................................علیرضا.................................

 

همین سن بود ولی در یه قالب کوچیکتر، با چهره ای که از روشن بودن انگار نور میداد

و اون موهایِ لخت و  بور که با تکون خوردنشون دلبری می کردن..

نشسته بود روبروی من و انگار داشت اتفاقات روزمره اش رو تعریف می کرد، با چه شور و اشتیاقی

چنان از دیدنش هیجان زده بودم که فقط لبخند می زدم و نمیتونستم حرفی بزنم و با نگاهم قربون صدقه اش می رفتم

از اینکه انقدر با هم صمیمی بودیم شوکه شده بودم

انگار اون اتفاق افتاده بود و علیرضا خیلی راحت تر از اون چیزی که فکر می کردیم با قضیه کنار اومده بود؛

میتونم بگم صمیمیتش با من فوق تصور بود...

با عشق تعریف می کرد و می خندید چنان نگاهش رو به نگاهم دوخته بود

که وقتی فقط یه لحظه چشم ازش برداشتم و جایِ دیگه ای رو نگاه کردم با دستای کوچیک و یه کم تپلش صورتم رو گرفت

و چرخوند سمت خودش یعنی فقط به من نگاه کن....

وای خدای من چه لحظه های قشنگی...

بیدار که شدم حس خوبی داشتم

کاش بیشتر می خوابیدم...

 

 

 

 

 




تاریخ : چهارشنبه 94/7/8 | 12:0 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

  • paper | قالب وبلاگ | دنیای اس ام اس